هر که از پرورنده رنج نديد

شاعر : اوحدي مراغه اي

در جهان جز غم و شکنج نديدهر که از پرورنده رنج نديد
دل داننده را نه در خوردستميوه‌ي بيشه چون نپروردست
يا در آن بيشه پايمال شودخورش خرس يا شغال شود
زود در کخ کخ اوفتد کارشخرس نيزار خورد به ناچارش
در زنند آتش و کنند انگشتدر درختش که پر گره شد و زشت
وندر آن کوره‌هاي قهر برندچون بسوزد دگر به شهر برند
در دم آهنش بسوزانندآتشي باز بر فروزانند
آهن از تاب او به جوش آيدز تفش سنگ در خروش آيد
تا صدش بار در نور دانندتن او را به سيخ گردانند
در و بام دکان تباه کنددست استاد و رخ سياه کند
آدمي را کند چو اهرمنيکوره‌ي او ز هر نفس زدني
در دو بوته دو آتشي گرددسال و مه جفت ناخوشي گردد
خاک او نيز در سرا نهلنداز وجودش اثر بجا نهلند
به چنين آتشي توان شستنتا بداني که چرک خود رستن
چون زماني به خود نمييي؟تو خود رويي وز خود رايي
تا ز دودش سياه گردي و زشتدر حيات به غم کنند انگشت
پيش نار سقرفزات برندچون بميري در آن سرات برند
گه بسوزند و گاه بگدازندبه دم دوزخت در اندازند
عرصه‌ي خايه کردنست و عبوسماکيان چون سقط چريد و سبوس
ور بيايد به سنگ رانندنشگر نيايد همي نخوانندش
شب در آن خانهاي پيرزنانروزش از چپ و راست تير زنان
گه به آن خانه پويد و گه اينخوف در جان و طوف در سرگين
شهريانش به قهر خون ريزنددهيانش به سر در آويزند
بر زمين آشيان و خانه نکردباز چون ميل آب و دانه نکرد
که رياضت کشيد و بيداريچند روزي به محنت و زاري
در خور مسند و کلاه شودلايق دست مير و شاه شود
مرغ ده سنگ خود شکار کندتا درو فر شاه کار کند
تا نصيب تو چون و چند بود؟از بلندان نظر بلند شود
در خيبر گرفت در يکدستفر احمد چو در علي پيوست
ور نداري، ز ديگران ميخواهگر تو داري، مبند بر خود راه